آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

یه بهار سرد زمستونی

      ظهر بخیر عزیزم زمستون انگاری تازه شروع شده. چندروزیه که هوا ابری و گرفته س. الانم داره کمکمک برف میاد. کلی کار عقب افتاده دارم. خرید عیدمون رو انجام ندادیم. واسه خاطر سردی هوا نمی تونیم بریم بیرون از خونه. یه شبم گذاشتیمت خونه آنا جون. من وبابایی رفتیم  کفش خریدن.اونقدر بارون اومد و ترافیک شده بود خیابونا که پشیمون شدیم و دست خالی برگشتیم. فرش   رو هم که هنوز نیاوردن. کلی سرامیکای خونه سرد شدن. تا می تونستم کف اتاق رو با فرش و قالیچه پوشوندم اما تورو که نمی تونم یه جا نگه دارم. دایم در حال راهپیمایی هستی. نمی دونم ماشالاه این چه انرژیه که داری گلم. دیروز ...
8 اسفند 1389

بدون عنوان

سلام پسرکم من اومدم .ببخش که این چندروز بیخبرت گذاشتم. آخه دو سه روزیه که فرش رو واسه عید دادم قالیشویی. هوام خیلی سردشده . مجبور شدیم دوشب رو خونه آنا جون بمونیم.دیشب برگشتیم خونه خودمون. ازصبح هم بابایی رفت دنبال خرید کامپیوتر واسه عمو جون. توام لالا کرده بودی.منم از فرصت استفاده کردم دیدم فرش که نداریم راحتتر می تونم مبلا رو جابجا کنم.خلاصه یه تغییر اساسی به دکور خونه دادم. الانه نمی دونی چقدر خسته ام. بابایی و تو رفتین لالا. من که خیلی دلم پیش وبلاگت بود گفتم بیام یه سری بزنم و برم. مامان وببخش عزیزم.این روزای نزدیک به سال نو کلی کار دارم. اگه خدا بخواد یکشنبه دوباره میام سراغت تا کلی حرف باهم بزنیم. مراقب لحظه ...
5 اسفند 1389

تقدیم به همه مامانی مهربون ودوست داشتنی

سلام پسر گل مامان یه خواهشی ازت دارم. هرزمانی که وقت کردی و به وبلاکت سر زدی حتما دقت کن که نظرات رو هم بخونی. اینجوری عزیزم می تونی با دوستای جدیدت و حرفای مامانای گل اون هام آشنا بشی. من همینجا دست همه مامان های  فرشته های زمینی از جنس آسمون رو می بوسم. یه داستانکی رو که بابایی دختر خاله صدف قسمت نظرات گذاشتن رو حیفم میاد اینجا نذارم دوست دارم  همه اونوبخونن:     زخم ها ی دوست داشتنی چند سال پيش در يك روز گرم تابستاني در منطقه ای ساحلی، پسر كوچكي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده كنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره كلبه نگاهش مي كرد و از شادي كودكش لذت مي برد. مادر ناگهان تمساحي را...
1 اسفند 1389

تجربیات دیگران واعتماد به خودت

    سلام پسر خوبم اگه به صفحه های وبلاگت نگا کنی می بینی من خیلی واست دونه به دونه اتفاقاتی رو که در شبانه روز پیش اومده ننوشتم. نه اینکه دوس نداشته باشم. راستشو بخوای همین اومدن ورفتنم هم خیلی باعجله س. صبحها که یکی دوساعت می خوابی یه توک پا میام سر می زنم ومی رم دنبال کارای خودم. گاهییم اگه وقت بشه می رم یه تحقیقی می کنم ببینم غذای جدید یا بازی خوب واست چی پیدا می شه. اما سعیم رو می کنم سیر تکاملیت رو حتما ثبت کنم. هدف اصلی من از تهیه این وبلاگ واسه پسر گلم بیشتر حرف هایی که شاید اصلا فرصتش پیدا نشه   که گفته بشن. یه جورایی می خوا...
1 اسفند 1389